وبلاگicon
درمورد خودم



















لذت تنهاییــــــــــــــــ
توجه : مطالب این وبلاگ هیچ ربطی به اسم وبلاگ ندارد :دی

  به نام خدا

امشب شب امتحان فیزیکه و الان ساعت 9:37 هستش که من شروع کردم بنویسم...

من امشب تو وورد مینویسم و فردا پست میکنم...

.

میخوام درمورد خودم بگم...فقط بخاطر اینکه حوصلم سر میره و خوابم نمیاد...

نه هدفی از این کار دارم و نه منتظر شخص خاصی ام که بیاد و بخونه...

امیدوارم برای خوندنش حوصله داشته باشید...

...

من امیرم...

متولد 4 فروردین 78... ساکن اصفهان و اصلیتم اصفهانی...

یه داداش 10 ساله دارم و همیشه حسرت یه خواهر به دلم بوده...

الان 16 سالمه و سال دوم دبیرستان در درشته ی ریاضی هستم...

توی یه خانواده ی متوسط بدنیا اومدم که خانواده بابام چپی بودن و خانواده مامانم راستی...

ولی مامان و بابام جفتشون نمازخون و درست بودن...

3ساله بودم که روده هام پیچ خورد و مدت زیادی طول کشید تا درمان بشم...

مادرم همیشه میگه اونسال من 10 سال پیر شدم...

همون سال بود که خونمون منتقل شد به یکی از شهرستان های اصفهان...

خمینی شهر...

شهری که بقل شهر اصفهانه و خیلی کوچیکه...

خمینی شهر یعنی کثافت ، فساد ، فحشا ، ناامنی ، جهنم ، وحشت و ...

شهر ترسناکیه...

خودم و مامان و بابام اصلیتمون اصفهانی بود و تمام فامیل و اقواممون اصفهان بودن...

فاصله خمینی شهر تا اصفهان مثل فاصله پایین شهر و بالاشهر تهرانه...

ولی یه دنیا تفاوت...

بگذریم...

از 6 سالگی شروع به ورزش کردن کردم ، ژیمناستیک میرفتم مثل خیلیای دیگه...

بچه ی بی نهایت آروم و کم حرفی بودم ولی همه فکر میکردن احمق و مشنگم...

اصلا تخس و آتیش پاره و شیطون نبودم ، اصلا...

سال اول دبستان توی سرویس یه دومی بود که خیلی هیکلش گنده بود و لات مدرسه بود...

یروز سه بار پشت سر هم زد پس کله ی من...

بلند شدم و جوری خوابوندم تو گوشش که کل مدرسه فهمید هیچ ، تا آخر سال بمن نگاه نمیکرد...

از سال سوم ابتدایی بود که خیلی از مسائل رو فهمیدم...چیزایی که نباید میفهمیدم و خودتون میدونید...

از اون سال ورزشم رو عوض کردم و رفتم به سمت ورزش های رزمی...

چنتا دوست صمیمی داشتم که تا سال پنجم با همونا میگشتم...

چهارم ابتدایی بودم که به بلوغ رسیدم و هیچکس اینو باور نمیکنه...

از همون 10 سالگی حرفای قلنبه سلنبه میزدم و گرایشم به موسیقی رپ آغاز شد...

بابام اونسال برام کامپیوتر خرید و حالا خواب و خوراک من شده بود بازی کردن...

 ابتدایی تموم شد و هر پنج سال رو 20 شدم...

رفتم راهنمایی و مجبور شدم دوستای قدیمی رو فراموش کنم ولی هنوز چنتاشون باهام در ارتباط بودن...

به محض ورودم به این سن یهو همه چی عوض شد...

من 13 سالم بود و طرز استفاده از نت رو بلد بودم...

طرز فکرم تو 13 سالگی کاملا عوض شده بود...

نفرتم از بچه پولدارا ، از کسایی که شلوار فاق کوتاه میپوشن ، از بچه سوسولا...

نفرتم از درس خوندن و کتاب...

نفرت از پدر و مادر و گیرهایی که میدن...

...

هنوزم کم حرف و آروم بودم...ولی احمق نبودم...

سال اول راهنمایی تموم شد و من شدم 19 و خورده ای...

سال دوم شروع شد و اوج تحولات روحی من...

من 6 سال بود که بالغ شده بودم و هنوز نماز نمیخوندم...

اونسال یهو خیلی چیزارو فهمیدم...

فیلمای سکسی داشت با سرعت نور تو مدرسه پخش میشد...

چیزایی که درمورد مواد و موادفروشی تو اون شهر میشنیدم...

عمق فحشا تو اون شهر رو با چشمای خودم دیدم...

اون وقتی که دوستم منو دعوت کرد خونه و اونجا چیزی دیدم که باعث شد حالم از زندگی بهم بخوره...

گرفتار تنهایی شده بودم...بدترین درد دنیا...امیدوارم هیچکدومتون اونجوری که من شدم گرفتارش نشید...

برای بقیه دوست خوبی بودم...این حرف دوستامه...

اون سال با اینترنت  dial upو با اینترنت اکسپلورر وبلاگی ساختم که روزی 260 تا بازدید داشت...

اونجا خاطرات واقعی و درد و دلامو مینوشتم و برای خیلی ها جالب بود...

...

حالا میخوام داستان عشقمو براتون تعریف کنم J

نمیخوام ادعا کنم که پاکم و تاحالا با دختری رابطه نداشتم...

من با دوتا دختر رابطه داشتم ولی هیچکدومشون رو از نزدیک ندیدم...

حتی اولی رو عکسش هم هیچوقت ندیدم...

هیچوقت نفهمیدم چه شکلی بود...

باورتون میشه؟؟؟؟

حالا براتون تعریف میکنم...

همونطور که گفتم گرفتار تنهایی و شب زنده داری شده بودم که بد دردیه...

مدام موزیک گوش میدادم و شبا بیدار...

من چت روم زیاد میرفتم...

اونجا سعی میکردم با یه دختر ارتباط برقرار کنم ولی من 14 سالم بود و همشون ازم بزرگتر بودن...

اسمم اونجا siavash  بود :D

یروز دیدم یه دختری اسمش : زهرا 13 ساله...

سریع رفتم و سلام و احوالپرسی و آشنا شدیم و قرار گذاشتیم فرداش فلان ساعت بیایم چت روم...

اهل بوشهر بود و من اهل اصفهان و این اصلا برام مهم نبود...

تقریبا دوسه هفته اینجوری بود تا اینکه شمارمو دادم و اس داد...

یه نکته اینکه من اون موقع گوشیم nokia1100 بود :D

قشنگ دارم براتون تجسم میکنم که دفعه ی اول حس و حالم چجوری بود خخخخخخ

...

شاید باورتون نشه ولی 1 ماه فقط اس میدادیم...

و من اندازه سر سوزن شک نداشتم که پسر باشه و باید صداشو بشنوم تا مطمئن شم...

من هیچ عکسی ازش نخواستم و هیچی برام مهم نبود...

فقط دلم اون زمان یکیو میخواست که بهش محبت کنم و اونم بهم محبت کنه...

هیچی دیگه برام مهم نبود...عقده داشت خفم میکرد...

من یکیو با تمام وجودم دوس داشتم و اون فقط عاشق اسمم بود ((Siavash

تابستون شد و تمام این مسائل : دختره ، بی علاقگی به درس ، رفیقای بد و ...

باعث شد معدلم بشه 18...

4 ماه از دوستیمون گذشته بود که تازه صدای همو شنیدیم...

سفت و سخت عاشق همدیگه بودیم...

من گاو بودم ، تابستون شبا با تلفن خونه که دوتا بود و یکیش تو اتاقم بود تا صبح باهاش حرف میزدم...

اونم خداییش منو خیلی دوس داشت...خیلی...

شده بودیم فرشته های نجات همدیگه و اینقدر غرقش شده بودم که دیگه هیچی غیر از اون برام مهم نبود...

قبل از تابستون به امید اس دادن بهش از مدرسه برمیگشتم...

گوشیم که Nokia0011 بود داشت از شدت عشق میترکید...

حالا کارمون شده بود شبا بیدار و تاصبح حرف بزنیم و تا لنگ ظهر بخوابیم و من فقط 14 سالم بود...

وسط تابستون مامان بابام فهمیدن و چون همیشه آدمای منطقی بودن سعی کردن باهام حرف بزنن...

وقتی بهشون گفتم که از بوشهره خیلی آروم شدن و من اینجوری برداشت کردم که اونا موافق اند...

یه شب ساعت 11 ازش خدافسی کردم و رفتم تو سالن دیدم همه خوابن ولی مامانم بیداره...

زنگ زد به 1818 و گذاشت رو بلندگو...

قبض تلفن 213 هزار تومن شده بود...

دنیا رو سرم خراب شد ، گندش دراومد ، مامانم کارمند بود و مدام تحدید میکرد...

میگفت من تو مخابرات آشنا دارم و پدر این دختره رو درمیارم و از این حرفا...

وقتی دید خودم دارم میمیرم دیگه گیر نداد و رفت خوابید...

فرداش بابام از سرکار که اومد ، اومد طرف اتاق من و در رو که باز کرد دید من درحال حرف زدن با اونم...

لبخند زد و انتظار داشت که من دستپاچه بشم و خودمو جمع کنم...

اما من با دست به بابام اشاره کردم که برو بیرون و ادامه دادم به حرف زدن...

من اون موقع نفهمیدم چیکار کردم...

من همونجا کمر بابامو شکوندم...

بابام شکست...

...

همون روز وقتی شب شد مامانم یه دعوای حسابی با من کرد و بهم گفت بعد از اون کاری که من با بابام کردم...

بابام نیم ساعت داشته گریه میکرده...

گوشیمو ازم گرفت و من اون شب با گریه خوابیدم...

گریه میکردم نه بخاطر اینکه ناراحت بودم...بخاطر اینکه خجالت کشیده بودم...

...

قرار شد یه گوشی داغون دیگه بهم بدن تا باهاش برم بیرون...

با همون بهش زنگ زدم و دوباره رابطمون شروع شد...

دوباره عاشق هم شده بودیم و همه ی اتفاقای بد فراموش شده بود...

صبح تا شب و شب تا صبح قربون صدقه ی هم میرفتیم...

یه ماه اینجوری باهم بودیم و من خوشبخت ترین آدم دنیا بودم...

تا اینکه...

...

...

...

یهو...

بدون هیچ پیش زمینه ای...

گفت من دیگه نمیخوام با تو باشم...

تا بیام به خودم بجنبم گوشیشو خاموش کرد و خطشو عوض کرد و خلاص...

خلاص...

...

...

...

خب...

الان دوس داری چی بنویسم؟؟؟؟

انتظار داری چه احساسی داشته باشم؟؟؟؟

بنظرت میتونم حس اون لحظه رو بنویسم؟؟؟؟

میتونم؟؟؟؟

...

...

ازش متنفر نشده بودم اصلا...

...

این رابطه 6 ماه طول کشید...

من از عمـــــق قلــــــبــــم عاشق کسی بودم که هیــــــچــــــوقت ندیدمش...

هیچوقت نفهمیدم چه شکلی بود...

سال سوم راهنمایی شروع شد و من یهو علاقه مند شدم به بسکتبال و بعد از 6 سال رزمی کار کردن رفتم بسکتبال...

هنوزم آروم بودم ولی احمق نبودم...

دوستای جدید...

بیشتر درس میخوندم فقط بخاطر اینکه درسا برام جالب بودن...

هنوزم درگیر تنهایی و شب زنده داری بودم...

هنوزم عاشق رپ بودم زمانی که همه داشتن ساسی مانکن و محسن یگانه و شادمهر گوش میکردن...

صبح تا شب بهرام گوش میدادم و همیشه صداش تو گوشم بود...

هیچوقت آهنگاش برام قدیمی نمیشد...

پیشرفتم تو بسکتبال بخاطر علاقه ای که داشتم خیلی زیاد بود...

اونسال بعد از عید دوباره تو وبلاگم (وبلاگ قبلی) با یه دختری آشنا شدم که همسن من بود و همشهری من...

با اون هم یه رابطه ایجاد کردم ولی بخاطر غروری که داشت سریع تمومش کرد و من باز شکست خوردم...

ولی این بار نصف دلمو داده بودم نه همشو...

برای همین به شدت رابطه ی قبلی ناراحت نشدم...

اونم هیچوقت از نزدیک ندیدمش...

...

سال سوم داشت کم کم تموم میشد و سال خوبی برام بود...

اونسال سال آرومی بود...

خیلی از دوستام تازه شروع کرده بودن با دختر ارتباط داشته باشن و بدبخت شدند...

نتونستم نصیحتشون کنم...

...

یه چیزی که اون سال خیلی منو عذاب داد آخرای کتاب علوم بود...

درست یادم نمیاد ولی نوشته بود تو این سن انسان درگیر تحولات روحی میشه...

معلممون گفت اینکه شما یهو غمگین میشین بخاطر ترشح نامتعادل هورمون عاطفه تو این سن هستش...

من بعد از اون درس رفتم خونه و کتابو باز کردم و درحالی که تنها بودم ،

اون مطلب رو هزار بار خوندم...

و تمام اتفاقاتی که این دوسال برام افتاده بود رو مرور کردم...

و شروع کردم نیم ساعت بخندم...!!!!!

خنده دار نبود؟؟؟؟؟

شما بودید نمیخندیدید؟؟؟

وقتی یه کتاب با زبون بی زبونی بهت بگه تمام احساساتت کشکه

نتیجه ی ترشح نامتعادل هورمون های عواطف...

هــــــــــــه

خیلی مزخرف قانعم کرد...

دستش درد نکنه...

...

سال سومم تموم شد و من دوباره شدم19...

از تابستون اون سال یه پیشرفت عجیب تو بسکتبال کردم...

خودم از اون همه پیشرفت تعجب کرده بودم...

علاقه ام خیلی شدید تر از قبل شده بود و تمرینای منظم و خوب...

...

سال اول دبیرستان شروع شد...

من حالا یه پسری بودم که وقتی 14 سالش بود وارد دنیای نت شد

عاشق شد ، عشق ورزید ، قلبش به تپش افتاد

و یکدفعه تمام هرچه ساخته بود خراب شد...

پسری که میفهمید آسمون نصف شب یعنی چی...

کسی که تنهایی رو با بند بند وجودش حس کرده بود...

خیلی از مسائلی که نباید میدونست رو میدونست و میفهمید و درک میکرد...

دوستاش مواد میفروختن...

دوستاش یه شب روی این بودن یه شب روی اون...

وسط کثافت و لجن داشت زندگی میکرد...

...

آدم سفتی شده بودم...

خیلی سفت و محکم...

...

هنوزم دور و برم پر از کثافت بود...

درسا یهو سنگین شده بود و من نه وقتشو داشتم نه حوصله ی درس خوندن...

داشتم با سرعت تو بسکتبال جلو میرفتم و هرروز بهتر از دیروز...

حتی برای تست تیم منتخب استان هم رفتم...

...

من این وبلاگ رو از اون سال درست کردم...

من حالا آدم با جنبه ای شده بودم...

با دخترای زیادی حرف میزدم بدون اینکه قصد خاصی داشته باشم...

با (آجی) آشنا شدم که حتی اسمشم نمیدونم...

اون از وب قبلیمم بازدید میکرد...

آجی همون کسیه که لینکش به اسم (دست نوشته های یه خواهر برادر مجازی) تو این وبلاگم ثبت شده...

اون الان چند وقته نیست و امیدوارم حالش خوب باشه...

بعضی وقتا که باهاش از ناراحتی هام میگفتم ، یه جمله هایی میگفت که من دو روز بهشون فکر میکردم...

خیلی تونست کمکم کنه که از این گیج و منگ بودن خلاص بشم...

...

سال اول دبیرستان که پارسال میشه ، خیلی چیزا گذشت...

خاطره های خوب و بد از معلما ، بچه ها ، خودم ، خونواده و ...

اما بهترین خاطره ای که دارم اون مشهدیه که با دوستام از طرف مدرسه رفتم...

فقط 4 روز بود ولی با اینکه یه سال گذشته هنوز داریم خاطراتشو میگیم و میخندیم...

هممون 10 سال اونجا جوون شدیم از بس خندیدیم...

...

سال اول هم تموم شد و معدلم شد 17 ولی خداروشکر تونستم برم رشته ریاضی...

با آغاز روزهای تابستون ، روزهای بدی برام شروع شد...

دعواهای مامان و بابام با همدیگه...

دعواهای اون دوتا با من...

سعی میکردم تا جایی که میتونم تو خونه نباشم...

برای همین چسبیده بودم به بسکتبال و بدنسازی...

..

همون روزا بود که از شدت ناراحتی و استرس ناشی از دعواهای خونه ، سیگاری شدم...

کسی نمیدونست ،

 مارک های سیگارو نمیشناختم ، برام مهم بود که تنها باشم و بکشم...

فقط میخواستم آروم بشم...

سرم داشت منفجر میشد از دعوا ، از داد ، از فحش...

کسی نبودم که حساس باشه ، همیشه آدم سفت و سختی بودم...

ولی آرامشو دوس داشتم...

بخاطر بوی گندی که داشت سریع گذاشتمش کنار و با شروع سال جدید ، دعواهای تو خونه هم تموم شد...

...

مدرسم از خمینی شهر منتقل شد به خیابون شیخ بهایی تو اصفهان ،

یعنی بقل زاینده رود و نزدیک سی و سه پل...

خیلی از دوستام ناراحت شدن که رفتم و قبلش بخاطر من اومده بودن بسکتبال!!!!

بخاطر همین دوستای صمیمیم رو تو باشگاه  میبینم...

...

مدرسمون بچه سوسول و پولدار زیاد داره...

همون کسایی که ازشون از بچگی نفرت داشتم...

من آدم کم حرفی ام ولی خیلی خوب میتونم ارتباط برقرار کنم برای همین سریع دوستای جدید پیدا کردم اونم خیلی زیاد...

منو به  الکل ، سکس ، Rell  با دختر ، و خیلی چیزای دیگه دعوت میکنند...

ولی من قدرتی دارم که خیلی ها ندارند...

من زخم خوردم...

من زخم بقیه رو دیدم...

من تو کثافت بزرگ شدم...

اون زمانی که اینا با بنز باباشون میرفتم پارک قدم بزنن ، من زیر بارون ساعت 10 شب تو کوچه راه میرفتم...

همون شبا بود که فهمیدم نصف شبا توی کوچه پس کوچه های این شهر چی میگذره...

اونا چی میدونن از ناله های این شهر...

چی میدونن از اینکه نصفه شبا وسط شمشادهای خیابون چی میگذره؟؟؟؟

چی میدونن از جایی که من توش رشد کردم...

هیچی...

...

...

تنها دغدغه شون اینه که برای تولد عشقشون چی بخرن که تو مهمونی مختلط بپره تو بغلش و بوسش کنه...

...

...

...

...

...

...

الان من اینجام...

پشت میز کامپیوتری که از 12 سالگی باهاش میرفتم تو نت...

روی همین صندلی فهمیدم عشق چیه...

و روی همین صندلی فهمیدم اون عشق نبود... ترشح نامتعادل هورمون های عواطف بود...

...

الان هدفم تمرین بیشتر و پیشرفت تو بسکتباله...

بسکتبال باعث شد از بلاتکلیفی دربیام...

یه چیزی که سرم همیشه باهاش گرمه...

من عشقو توی بسکتبال دیدم نه بخاطر اینکه دوسش دارم...

بخاطر اینکه هدفمه...

و برای اولین بار تو زندگی داشتن هدف رو تجربه کردم...

که خیلی لحظات شیرین و خوبیه...

...

من الان دست و پا شکسته نماز میخونم...

فقط بخاطر اینکه قانع شدم که به نماز نیاز دارم...

هرروز به این فکر میکنم کسی که قراره باهاش ازدواج کنم ،

آیا میتونم اون عشق قبل از ازدواج رو ادامه بدم؟؟؟

آیا میتونم نذارم یه عشق موقت باشه؟؟؟؟

...

نمیگم کاملا پاک پاک شدم...

ولی از اون دسته پسرا هستم که میتونم ساعت ها با دخترهای زیادی حرف بزنم...

بدون اینکه بخوام قصد بدی داشته باشم و طرف مقابلم رو ناراحت کنم...

و این چیز کوچکی نیست...

دوستام حتی بلد نیستند از یه دختر آدرس بپرسند...

چون یاد گرفتند که دخترارو با این کلمات صدا کنند:

جوووووووووووووووون

بــخـــورمــــت

چـــــــــــــنــــــــد؟؟؟؟

برســــونــــمــــت

...

...

...

هنوزم نصف شبا ،

 

 

 

یه صدای ضعیف ،

 

 

 

 

از ته کوچه داره میخونه :

 

 

 

 

 

 

 

 

اینجا قوانینی داره که بی تبصَرَس ،

نگاها شلیک میشه بهت از غَرَض ،

ممکنه آرزوهات ، توی حباب بمونن ،

تا وقتی سنگ قبرتو با گلاب بشورن ،

اینجا غریب نوازن ، به طرز فجیهی ،

اگه تک بپری میگیرتت ترس عجیبی ،

بذار قلم بچرخه بخونه حنجره ،

خیابون مثه یه خونس بدون پنجره ،

وقتی وارد شدی نگاهی به بیرون نداری ،

پس یاد بگیر که بمونه سنگ دلت ،

سنگ دلت ،

سنگ دلت...

(آهنگ خیابون از بهرام – 10 سال پیش خونده شده)

 

 

 

 

 

پایان

ساعت :                                12:20 نیمه شب

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

batgirl
ساعت19:13---24 بهمن 1393
دست به قلمت خوبه ...شایدم تجربت بالاس تو وب نویسی
جالب بود و اشنا بیش از حد اشنا.......

بلینکم
پاسخ: ممنون خیلی ممنون... لینکی


هستی
ساعت10:04---23 بهمن 1393
اووووف چه طولانی بود...من تا اونجایی خوندم که فرشته ی نجات هم شده بودین خخخخخ
بقیه شومیام و میخونم
لایک داری داداش
پاسخ: ممنون


ریحانه
ساعت4:37---7 دی 1393
سلام.فوق العاده بود.امانه برای خوندن و لذت بردن.شایدپی برذن به یه درداجتماعی و کمی احساس همدردی کردن.من تاتهش خوندم.باورنمی کردم خمین شهراین جوری باشه.روز المپیادم هم بایه دختر اشناشدم البته اون ازخوانساربود.اونم ازبدی شهرش گله می کرد.ولی عجیبه.یه سوال:من رپ گوش نمیدم امارپ هایی که یاس یاشاهین میخونن گوش دادم.اونا سرشارازدردای اجتماعین.فکرنمی کنید همین موضوع هم به جز فیلم هایی که گفتین روتون تاثیرداشته؟راستی خوش به حالتون خدااین قدردوست داره.حسودیم شد.
پاسخ: ممنون که با حوصله همشو خوندی... موزیک چیزی نیست که بخواد حال تورو عوض کنه بلکه تو باید آهنگی گوش بدی که باهات هماهنگه... کدوم فیلم؟؟؟ منظورم از فیلمای سکسی که تو مدرسه پخش میشد این بود که وضع اجتماعی داغون بوده... من این چیزارو پیگیری نمیکنم...


نفسی
ساعت12:01---6 دی 1393
خخخخخ
خیلی خوبه ولی هرورز من داستاناش انقدزیاده ک تا شب یادم میرن
پاسخ: خخخ


نفسی
ساعت11:31---6 دی 1393
خب من فعلا تا اونجایی ک گفتی ب موسیقی رپ علاقه داشتیو خوندم بقیشم بعدا میام میخونم زندگیت خیلی پرفرازو نشیب بوده مث رمانه خیلی خوشم اومد
پاسخ: بابا من هرروزم یه داستان برا خودش داره... D:


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: -- ادامه مطلب --
برچسب:, -- -- A.M.I.R --